۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست...

هيچ كس فكر نمي كند كه اين مردم به ظاهر خاموش چيزي از سياست بدانند و يا اصلا متوجه وخامت اوضاع اقتصادي بشوند . ولي اين مردمي كه من هر روز مي بينم به نتايج جالبي از جمهوري اسلامي رسيده اند و مي دانند كه روزهاي انقلاب قريب به اتفاق حرفها شعار بود و تمام وعده هايي كه از فرانسه مي آمد و باعث ازدحام آن خيل عظيم جمعيت در راه فرودگاه تا بهشت زهرا شد وعده هايي بود كه از سوي فردي با قدرت كاريزماتيك بالا داده مي شد تا يك حركت اصلاحي بزرگ به وقوع بپيوندد و يك كشور رو زير و رو كند
امروز تمام آن شعارها باد هوا شده و تنها مانده هزينه هاي سرسام آور زندگي براي همان مردم فريب خورده .
دارم از شعارهايي حرف مي زنم كه خبر از استفاده از نعمتهاي خدادادي و ثروتهاي ملي !!!!!!!! در اين كشور به صورت رايگان را مي داد.
حالا اينها كه از حرفهاي آن روز دفاع ميكنند و برنامه مي سازند و اخلاق و آبروي دلسوزان انقلاب را زير و رو مي كنند سانسور مي كنند شعارها و وعده هاي دروغين را و نقابي مي سازند بر صورت ديكتاتوري كه در بدو انقلاب نزديكترين فرد به خودش و مغز متفكر انقلاب اسلامي ايران را در مناسبات سياسي قرباني مي كند كسي كه به قول خودش از احمد آقا و بقيه به او نزديكتر بود.
اما امروز هر چيز بهانه اي مي شود براي پاره شدن گوشه اي ازاين نقاب كه سالهاست مترسكي را پشت خويش به عنوان جانشين آن مسافر فرانسه پنهان كرده است .
اما امروز مردم مي دانند و لي چون گرسنه اند نمي توانند فرياد سردهند و توي دهن اين دولت بزنند كه ما اينگونه زيستن نمي خواستيم كه جوان جوان به گلوله ي نظام شاهي سپرديم

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

اينها پيش از قصه ي لبخند تو بود...

گفتي دوستت دارم و رفتي.من حيرت کردم. از دور سايه هايي غريب مي آمد از جنس دل تنگي و اندوه و غربت و تنهايي و شايد عشق.با خودم گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمي خواهم . ترسيدم و گريختم. رفتم تا پايان هر چه که بود و گم شدم. و اين ها پيش از قصه ي لبخند تو بود.
جاي خلوتي بود. وسط نيستي . گفتي:«هستم .» نگريستم ،اما چيزي نبود. گفتم:«نيستي.» باز گفتي: «هستم .» بر خود لرزيدم و در دل گفتم نه ، نيستي. اين جا جز من کسي نيست. بعد انگار گرما تو در دلم ريخت.من داغ شدم، گر گرفتم تا گيج شدم.بعد لبخند زدي ومن تسليم شدم .گفتم :«هستي !توهستي !» اين من هستم که نيستم . گفتي:«غلطي .»واين هنوزپيش از قصه ي دست هاي توبود .
وقتي رفتي اندوه ماند واندوه .ازپاره ابرهاي هجر با ران شوق مي باريد واين تکه گوشت افتاده در قفس قفسه سينه ام را آتش مي زد. ومن ذوب ميشد م وپروانه ها نه، فرشته هاحيرت مي کردند واين وقتي بود که هنوز دست هات انگشتان ام را نبوييده بودند.
يک شب که ماه بدر بود وچشم هاش را گشوده بود تا با اشتياق به هر چه که دل اش مي خوا هد خيره شود، تو شرم نکردي و ناگهان انگشتان دست هايت هجوم آوردي تا دست هام را فتح کردي. انگشتانت به شانه ام تکيه زدند و در آغوش آن ها غنودند. تو ترانه هاي عاشقانه مي سرودي، من اما همه ترس شده بودم. چيزي درونم فرياد مي کشيد.چيزي شعله ور مي شد. شراره هاي عشق مي سوزاند و خاکستر مي کردو همه از انگشتان تو بود. من نيست شده بودم. گفتي:« حال چه گونه است ؟» گفتم:« تو همچنان غلطي.» و اين هنوز پيش از قصه ي نگاه تو بود.
فرشته اي پر کشيد تا نزديک تر آيد و در شهود با ماه انباز شود.من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتانت فشردي و لبخند پاشيدي. گفتي: «برخيز!» گفتم :« نتوانم.» بعد ناگهان چشم هات تابيدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگريستن نبود اما توان گريستن بود.بعد تو اشک هام را از گونه هام ستودي . فرشته پيش تر آمده بود. من گويي در چيزي فرو مي رفتم. گفتم اين چيست: «اين چيست؟ » گفتي: «اندوه!اندوه!» بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادي و مرا در اندوه غرقه کردي. فرشته از حسادت لرزيد و بال هاش از التهاب عشق نبود. فرشته اي نبود. هرچه بود تو بودي. بعد تو لبخند زدي و گفتي :«چنين کنند عاشقان»

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

و خدايي كه در اين نزديكيست...

اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست
 او جانشين همه نداشتنهاست
 نفرين ها و آفرين ها بی ثمر است
 اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند
 و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد
 تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستی
 ای پناهگاه ابدی
   تو می توانی جانشين همه بی پناهی ها شوی