۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

سپندارمذگان روز عشق ست ...

در ايران باستان، نه چون روميان از سه قرن پس از ميلاد، كه از بيست قرن پيش از ميلاد، روزي موسوم به روز عشق بوده است!
اين روز "سپندار مذگان" يا "اسفندار مذگان" نام داشته است.
فلسفه بزرگداشتن اين روز به عنوان "روز عشق" به اين صورت بوده است كه در ايران باستان هر ماه را سي روز حساب مي كردند و علاوه بر اينكه ماه ها اسم داشتند، هريك از روزهاي ماه نيز يك نام داشتند.سپندار مذ لقب ملي زمين است. يعني گستراننده، مقدس، فروتن.
زمين نماد عشق است چون با فروتني، تواضع و گذشت به همه عشق مي ورزد. زشت و زيبا را به يك چشم مي نگرد و همه را چون مادري در دامان پر مهر خود امان مي دهد. به همين دليل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق مي پنداشتند.
در هر ماه، يك بار، نام روز و ماه يكي مي شده است كه در همان روز كه نامش با نام ماه مقارن مي شد، جشني ترتيب مي دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمين روز هر ماه مهر نام داشت و كه در ماه مهر، "مهرگان" لقب مي گرفت. همين طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ يا اسفندار مذ نام داشت كه در ماه دوازدهم سال كه آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشني با همين عنوان مي گرفتند.
سپندار مذگان جشن زمين و گرامي داشت عشق است كه هر دو در كنار هم معنا پيدا مي كردند. در اين روز زنان به شوهران خود با محبت هديه مي دادند. مردان نيز زنان و دختران را بر تخت شاهي نشانده، به آنها هديه داده و از آنها اطاعت مي كردند.
ملت ايران از جمله ملت هايي است كه زندگي اش با جشن و شادماني پيوند فراواني داشته است، به مناسبت هاي گوناگون جشن مي گرفتند و با سرور و شادماني روزگار مي گذرانده اند. اين جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگي، خلق و خوي، فلسفه حيات و كلا جهان بيني ايرانيان باستان است ...

                          روزعشقتان مبارک عزیزان زندگی من


۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

امروز چشمهای تو می شود وطن من ...

با شکوهي مثل آواز عشاير وقت کوچ
مثل رقصيدن مرداي سفيد پوش بلوچ
مثل تقش کاشي کاري روي طاق اجري
مثل ضرباي دهل توي ترانه لري
تو قشنگي مثل برق سينه ريز نقره کوب
مثل لهجه زلال ماهي گيراي جنوب
قصه دف زن کرد يا سوار ترکمن
نمي زاري تن بدم به ننگ آواره شدن
هم خاک من هم خاطره چشماي تو يعني وطن
از عطر تو شروع شدن مرزاي سرزمين من
بي دريغي مثل جنگلهاي تن سبز شمال
مثل چشمه اي که جا مي شه تو کوزه سفال
رو سر انگشت تو ان هلال ماه دشت لوت
منو بيرون مي کشي از توي باتلاق سکوت
ساده اي درست مثل بومياي ساده کيش
مثل کوچه هاي يزد و خونه هاي کاه گليش
تو مثل جادوي ساز عاشقاي آذري
نمي زاري تن بدم به غربت و دربدری
هم خاک من هم خاطره چشماي تو يعني وطن
از عطر تو شروع شدن مرزاي سرزمين من


امروز چشمهای تو می شود وطن من ...