۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

روزهای پاییزی شروع خوبی دارند اما...

روزهای پاییزی همیشه شروع خوبی دارند اما پایان آنها غم انگیز و میان تهی به غروب زیبا و شتاب زده ی خورشیدی ختم میشود که غمگین و بی پناه در این آسمان درندشت چرخیده و حالا با سرعت باور نکردنی سقوط می کند به افق ...
روزهای پاییزی را دوست دارم اما این سال پاییزش غریب است و پر از تنهایی من از خانواده ام ...
غربتش تلخ و تنهاییش تاب از دل بی قرار من می برد ...
کاش یلدا زودتر برسد ...




۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

می خواهم خدا را ببوسم...

این روزها  حس قشنگی دارم برخلاف تصور همه خیلی آرومم
به اتفاقاتی فکر میکردم میفته و نیفتاد به لحظه هایی که دستمو گذاشتم توی دستای خدا و گذشتم ازسختی ها که فکر می کنم دلم می خواد خدا رو محکم بغل کنم و به خاطر اینهمه بزرگواری و مهربونیش ببوسمش . دلم می خواد به همه بگم که خدایی که من دارم خیلی بزرگه اینقدر که به قول آقای نوریزاد می تونم سرمو بذارم روی شونه های مهربونشو دلم رو سبک کنم .

می خوام خدا رو ببوسم ...

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

یا غریب الغربا ...




 چشمه‌هاي خروشان تو را مي‌شناسند

موج‌هاي پريشان تو را مي‌شناسند
پرسش تشنگي را تو آبي، جوابي

ريگ‌هاي بيابان تو را مي‌شناسند
نام تو رخصت رويش است و طراوت

زين سبب برگ و باران تو را مي‌شناسند
از نشابور بر موجي از «لا» گذشتي

اي كه امواج طوفان تو را مي‌شناسند
اينك اي خوب، فصل غريبي سر آمد

چون تمام غريبان تو را مي‌شناسند
كاش من هم عبور تو را ديده بودم

كوچه‌هاي خراسان، تو را مي‌شناسند
مرحوم دکتر قیصر امین پور

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

تولدتان مبارک ای منجی مهربانی ...

تولدتان را با تمام وجودم به فرخندگی جشن می گیرم

تولد شما سالروز تکرار این حماسه ی زیبای حضور بی همتای شما در این سرای ناسازگار با ماست .
برایتان سبد سبد آرامش در پناه آن پاک و مهربان آرزومندم . خاتمی عزیزم دوستتان دارم .
تولدتان فرخنده و شاد 


۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

براي محمد قوچاني ....

از دست این جوانی که دیروز در ردیف دوم متهمان دادگاه در منتهاالیه سمت چپ با سر و رویی تکیده و نگاهی سرگردان نشسته بود، از هر طیف و طایفه‌یی، اصلاً کسی بود که دلخور نباشد؟ محمد قوچانی در مقام سردبیری این یا آن روزنامه، اصلاً مثل این بود که کاسبی دیگری به جز دلخور کردن بزرگترها نداشت. داشت؟ از همین من نوعی بگیرید تا همه دیگرانی که امروز به جرمی مشترک کنارشان نشسته بود.
اولین بار، شاید از ۱۰ سال پیش، در آن سال‌های غربت، وقتی یادداشتی از او خواندم درباره شریعتی که پس از ذکر ستایش‌هایی، می‌نوشت که زمانه شریعتی دیگر سپری شده است، بزرگوارانه قبل از هر چیز از شجاعت صمیمی نویسندگی‌اش لذت بردم، حتی از حکمی که صادر می‌کرد خوشم نیامده بود. نثری تند، نثری تیز، و البته دوپهلو. می‌نشست بر دل، چه به قصد رنجاندن، چه با نیت نواختن. دقیقاً معلوم نبود دارد می‌تازد، یا امتیازی در کار است. از آن دست نثرهایی که اگر هوشیاری‌ات را کنار بگذاری، می‌تواند سرت را کلاه بگذارد. حیف! باید ادیب می‌شد.
بعدها نیز ماجرا به همین منوال بود. از شجاعت صمیمی نویسندگی‌اش لذت می‌بردم و البته می‌شد که از صدور احکام‌اش گهگاه حرص هم بخورم. در مقام سردبیری این یا آن روزنامه، هر وقت یادداشتی از من و امثال من چاپ می‌کرد، بر بی‌طرفی حرفه‌یی‌اش درود می‌فرستادم، و هر وقت تربیون را می‌داد به دست دیگری، آن دیگری که من نبود، لائیک، راست لیبرال، سنت‌گرای ضد ایدئولوژیک، بنیادگرا، متهم‌اش می کردم به جانبداری. با این وجود، وقتی دیدم یکی دو تا نیستند تعداد کسانی که اگرچه از دست سردبیری او دلخورند، در عین‌حال امکانی برای در میان گذاشتن خود پیدا می‌کنند، قانع شدم که این جوانی که دیروز در ردیف دوم متهمان دادگاه نشسته بود، همه را سر کار گذاشته است! همه را به جان هم می‌اندازد تا از میانه این کارزار، امکانات جدیدی در همین‌جا و هم‌اکنون، برای دیدن یا شنیدن فراهم شود. مگر نه اینکه فراهم کردن چنین امکانی وظیفه اصلی ژورنالیسم است؟
و حالا از دیروز که سیمایش را با آن نگاه سرگردان در منتهاالیه سمت چپ صفحه سیما دیدم، دارم از خود می‌پرسم اتهام‌اش چیست؟ ژورنالیسم؟ همان فراهم آوردن امکان شنیدن یا دیدن؟ همان کاری که رسانه ملی از آن عاجز است. در اینکه مسئولان هم مثل خیلی از کسانی که در کنارش نشسته بودند، اصلاً مثل خیلی از ماها از دست او دلخورند که شکی نیست. اما ای کاش آنها، مسئولان، مثل همین من نوعی قانع می‌شدند که او تا به حال وظیفه‌اش را انجام می‌داده است: سر کار گذاشتن "آن‌ها" تا شاید در توالی این ضمایر متکثر یک "ما"ی جدید سر زند. هر جامعه‌یی به این جور جوانان سر کار گذار نیازمند است.

راستی قوچانی عزیز! با این وجود بی‌خود می‌گفتی که زمانه شریعتی به پایان رسیده است!
نويسنده : سركار خانم  سوسن شريعتي 

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

مثلِ موج نه، مثلِ ماه!

 نگاهي به خاطراتِ یک زن
"... موج بیشتر خودش را دوست دارد، نمی‌تواند درد را تحمل کند، آرام نمی‌گیرد. اگر یک ذره هم درد داشته باشد رسوایی به بار می‌آورد. ولی ماهْ دردپذیر است. ماهْ صبور است..." زینت دریایی
در گرگ و میش راه، خاطراتِ زینت دریایی، "تلاشِ مداومِ زنی در جامعه‌ای بسته و مردسالار" است، اما فقط این نیست‌. حکایتِ "دختر"ی از "روستا"یی به نام سلخ، در"جزیره"‌ای به نام قِشم در کشوری به نام ایران است که می‌کوشد همهٔ این مرزها (زن بودن ـ روستا ـ جزیره) را طیکند بی‌آنکه برای این عبور، جغرافیای روستای خود را ترک کرده باشد. اما فقط این نیست. زن بودنِ او نقطهٔ آغازِ یک‌سری برگذشتن‌های دیگر است. برگذشتن از جغرافیایآگاهی‌های جزیره‌ای، جغرافیای سُنن. نشان دادنِ این امر که اتفاق را می‌توان به تجربه بدل ساخت و تجربه را واسطه‌ای برای رهایی. نشان دادنِ این حقیقت که تجربهٔ آزادی، تجربهٔ تنهایی نیز هست، به خودوانهادگی، پذیرشِ خطر، قرار گرفتن در معرضِ اینکه سنت با زن چه می‌کند؟ این را همه می‌دانند. با سنت اما چه می‌توان کرد را، همه نمی‌دانند. زینت چرا : انکار کرد یا تسلیم شد؟ هیچ‌کدام. آن را دور زد یا با آن روبه‌رو گشت؟ هر دو. می‌شود امیدوار به تغییر بود یا امرِ واقع را باید امرِ مقدر پنداشت؟ امید را باید ساخت.

زندگیِ زینت دریایی، تجربهٔ ممتدِ یک‌سری لحظاتِ حد است، لحظاتی که هر یک مرتبه‌ای می‌شوند برای برگذشتن از حدود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

هلال عید در ابروی یار باید دید ...

امروز عید ست
عید آنانی که پاک شدند از عذاب گناههای گذشته و نوای آسمانی فزت و رب الکعبه را به گوش جان شنیده و در شبهای ملکوتی و در گفت و شنید با خدا درک کردند

عیدآنانی که خدا در پاسخ لب فروبستن و نخوردن و نگفتنشان امروز را وعده داد و  خوشا به حال آنانی که روزه نخوردن با روزه سکوت گرفتند .

یادداشت اخیر مهندس موسوی


۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست...

هيچ كس فكر نمي كند كه اين مردم به ظاهر خاموش چيزي از سياست بدانند و يا اصلا متوجه وخامت اوضاع اقتصادي بشوند . ولي اين مردمي كه من هر روز مي بينم به نتايج جالبي از جمهوري اسلامي رسيده اند و مي دانند كه روزهاي انقلاب قريب به اتفاق حرفها شعار بود و تمام وعده هايي كه از فرانسه مي آمد و باعث ازدحام آن خيل عظيم جمعيت در راه فرودگاه تا بهشت زهرا شد وعده هايي بود كه از سوي فردي با قدرت كاريزماتيك بالا داده مي شد تا يك حركت اصلاحي بزرگ به وقوع بپيوندد و يك كشور رو زير و رو كند
امروز تمام آن شعارها باد هوا شده و تنها مانده هزينه هاي سرسام آور زندگي براي همان مردم فريب خورده .
دارم از شعارهايي حرف مي زنم كه خبر از استفاده از نعمتهاي خدادادي و ثروتهاي ملي !!!!!!!! در اين كشور به صورت رايگان را مي داد.
حالا اينها كه از حرفهاي آن روز دفاع ميكنند و برنامه مي سازند و اخلاق و آبروي دلسوزان انقلاب را زير و رو مي كنند سانسور مي كنند شعارها و وعده هاي دروغين را و نقابي مي سازند بر صورت ديكتاتوري كه در بدو انقلاب نزديكترين فرد به خودش و مغز متفكر انقلاب اسلامي ايران را در مناسبات سياسي قرباني مي كند كسي كه به قول خودش از احمد آقا و بقيه به او نزديكتر بود.
اما امروز هر چيز بهانه اي مي شود براي پاره شدن گوشه اي ازاين نقاب كه سالهاست مترسكي را پشت خويش به عنوان جانشين آن مسافر فرانسه پنهان كرده است .
اما امروز مردم مي دانند و لي چون گرسنه اند نمي توانند فرياد سردهند و توي دهن اين دولت بزنند كه ما اينگونه زيستن نمي خواستيم كه جوان جوان به گلوله ي نظام شاهي سپرديم

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

اينها پيش از قصه ي لبخند تو بود...

گفتي دوستت دارم و رفتي.من حيرت کردم. از دور سايه هايي غريب مي آمد از جنس دل تنگي و اندوه و غربت و تنهايي و شايد عشق.با خودم گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمي خواهم . ترسيدم و گريختم. رفتم تا پايان هر چه که بود و گم شدم. و اين ها پيش از قصه ي لبخند تو بود.
جاي خلوتي بود. وسط نيستي . گفتي:«هستم .» نگريستم ،اما چيزي نبود. گفتم:«نيستي.» باز گفتي: «هستم .» بر خود لرزيدم و در دل گفتم نه ، نيستي. اين جا جز من کسي نيست. بعد انگار گرما تو در دلم ريخت.من داغ شدم، گر گرفتم تا گيج شدم.بعد لبخند زدي ومن تسليم شدم .گفتم :«هستي !توهستي !» اين من هستم که نيستم . گفتي:«غلطي .»واين هنوزپيش از قصه ي دست هاي توبود .
وقتي رفتي اندوه ماند واندوه .ازپاره ابرهاي هجر با ران شوق مي باريد واين تکه گوشت افتاده در قفس قفسه سينه ام را آتش مي زد. ومن ذوب ميشد م وپروانه ها نه، فرشته هاحيرت مي کردند واين وقتي بود که هنوز دست هات انگشتان ام را نبوييده بودند.
يک شب که ماه بدر بود وچشم هاش را گشوده بود تا با اشتياق به هر چه که دل اش مي خوا هد خيره شود، تو شرم نکردي و ناگهان انگشتان دست هايت هجوم آوردي تا دست هام را فتح کردي. انگشتانت به شانه ام تکيه زدند و در آغوش آن ها غنودند. تو ترانه هاي عاشقانه مي سرودي، من اما همه ترس شده بودم. چيزي درونم فرياد مي کشيد.چيزي شعله ور مي شد. شراره هاي عشق مي سوزاند و خاکستر مي کردو همه از انگشتان تو بود. من نيست شده بودم. گفتي:« حال چه گونه است ؟» گفتم:« تو همچنان غلطي.» و اين هنوز پيش از قصه ي نگاه تو بود.
فرشته اي پر کشيد تا نزديک تر آيد و در شهود با ماه انباز شود.من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتانت فشردي و لبخند پاشيدي. گفتي: «برخيز!» گفتم :« نتوانم.» بعد ناگهان چشم هات تابيدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگريستن نبود اما توان گريستن بود.بعد تو اشک هام را از گونه هام ستودي . فرشته پيش تر آمده بود. من گويي در چيزي فرو مي رفتم. گفتم اين چيست: «اين چيست؟ » گفتي: «اندوه!اندوه!» بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادي و مرا در اندوه غرقه کردي. فرشته از حسادت لرزيد و بال هاش از التهاب عشق نبود. فرشته اي نبود. هرچه بود تو بودي. بعد تو لبخند زدي و گفتي :«چنين کنند عاشقان»

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

و خدايي كه در اين نزديكيست...

اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست
 او جانشين همه نداشتنهاست
 نفرين ها و آفرين ها بی ثمر است
 اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند
 و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد
 تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستی
 ای پناهگاه ابدی
   تو می توانی جانشين همه بی پناهی ها شوی

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

همه چی آرومه ...!!!!!!!!

تماس من با یک مشترک ایرانسل :
تماس اول .... شماره گیری ....
آهنگ زیبای جام جهانی 2010 آفریقای جنوبی حدوداً20 ثانیه ...
اپراتور : مشترک MTN ایرانسل مورد نظر پاسخگو نیست ...!!!
تماس دوم... شماره گیری ...
آهنگ « من که به خاطر تو از خودمم گذشتم ... » حدوداً 20 ثانیه ...
اپراتور : مشترک MTN ایرانسل مورد نظر پاسخگو نیست ...!!!
تماس سوم ... شماره گیری ...
آهنگ « فردا که نیستی،جای تو خالی در لحظه هایم دوباره هست ...» حدوداً20 ثانیه...
اپراتور : مشترک MTN ایرانسل مورد نظر پاسخگو نیست ...!!!
تماس چهارم ... شماره گیری ...
بوق انتظار ...
اپراتور : مشترک MTN ایرانسل مورد نظر پاسخگو نیست ...!!!
و ادامه تماسها و ادامه آهنگها تا 17 بار ...
بعد از دیدار مشترک مورد نظر:
من : چرا اینهمه باهات تماس گرفتم جواب ندادی ؟
مشترک MTN ایرانسل : کِی ؟ من که اصلااز تو missed call نداشتم ؟
من : :-(
**********************************************
از وقتی من فهمیدم که شهر چیه و با اصول ساده اون مثل خیابون ، میدان و پیاده رو آشنا شدم یه میدانی تقریبا نزدیک خونه ما بود به اسم شهید بهشتی .
ما یه شهرداری هم داریم که کلا آدم بصری ایه و دوست داره کارایی بکنه که توی چشم ما فرو بره تا قدردان زحمات ایشون باشیم !
حالا اومده بعد این همه سال میدان شهید بهشتی رو صفا داده و یه مجسمه از ایشون نصب کرده که امیدوارم هیچ وقت گذر اعضای خانواده اون شهید بزرگوار به این طرفا نیفته و اینو نبینن . اینقدر که این مجسمه ساز خالق اثر مهارت داشته که تمام سازنده های مجسمه های تهران رحمتهم الله علیه! انگشت به دهن موندن از اینهمه زیبایی ! از اثر انگشتان این خالق خلاق که  با نور پروزکتورهای شبانه این میدان زحمتهاشو به رخ ما می کشه ! امیدورام این مجسمه جنسش از گچ نباشه که فکر کنم باشه که توی این هوای بارونی شهر ما از دست نره !
خلاصه اینکه در زمانه ای هستیم که از یکی مجسمه می سازن و توی میدان یه شهر می ذارن و پسر همین آدم رو میندازن زندان توی یه شهر دیگه !
********************************************************
وقتی شهرام امیری آزاد شد و توی تلویزیون باهاش مصاحبه کردن وقتی از هواپیما پیاده شد از تعجب شاخ در آوردم از اینهمه تفاوت و یه سوالی برام پیش اومد و اون اینکه چرا وقتی کسی مثل محمدعلی ابطحی با اون هیبت قبل از رفتن به ندامتگاه ا.و.ین موقع بیرون اومدن به یک سوم تقلیل پیدا کرده بود ولی این آقا اینقدر سرحال و تپل از زندانهای آمریکا و اسرائیل اومد بیرون ؟

ما که احیانا فکر نمیکنیم که ایشون دزدیده نشده بود بلکه با میل و رغبت رفته بود یه سری به رآکتورهای اونا بزنه ببینه اونا چقدر از تکنولوژی عقبن و بخواد به اونا کمک کنه ولی ممکنه گاهی این فکر بیاد که اینا مارو دور از جون تمام دوستان احمق فرض کردن که می گن این دانشمند توسط سازمان امنیتی ایران به راحتی از زندانهای سیا و اسرائیل و اینا اومده بیرون در صورتی که اون دیپلمات بدبخت 20 سال زندانی بود نتونسته بودن به این راحتی آزادش کنن.

خدایا ما را مدتی در سیاهچاله های  آمریکا با اینهمه امکانات زندانی بفرما تا کمی از هوش و نبوغ سرشار دوستان در سازمان ام.نتیتی ایران به رخ این آمریکای جهان خوار کشیده بشه و بفهمن ما وقتی میگیم آمریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه راست میگیم!!!!
آمین !
*****************************************************
اینقدر که با ترکیه کشور دوست و برادر شدیم که می ترسیم تا چندوقت دیگه تارکان و امراو سیبل کن  بیان توی شهر ما کنسرت بذارن و ما به خاطر هواداری از فتنه گران دست و پایمان نرود که برویم کنسرت این دوستان .
( در حاشیه سفر دوستان و برادران  ترک به شهر ما و خریدن دو کارخانه ای که در زمان پهلوی قطب صنعت نساجی کل کشور بوده و حالا شده پر از دستگاههای ترکیه ای که پارچه تولید کنند و لباس بدوزند و به خارج صادر کنند )

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

عيد است امروز ، عيد آنان كه رفتند ...

مردم مازندران روز 26 عید ماه طبری را که برابر 28 تیرماه است،روز مردگان می دانند و هر سال در این روز،در مناطق روستایی استان مراسم ویژه ای بر پا می شود.
اغلب ساکنان روستاهای مازندران که اصرار عجیبی به برپایی مراسم و شرکت در آن دارند،درباره ی سابقه ی برپایی این مراسم و فلسفه اش چیزی نمی دانند،اما منابعی که در این باره وجود دارد،به ما می گوید این سنت از جمله آیین های کهن و اسطوره ای مازندران است که ریشه در باورها و اعتقادات مردمان عصر پیشدادی دارد.
به نوشته ی دایره المعارف ویکی پدیا،مراسم عید مردگان در سالروز پیروزی فریدون بر ضحاک ماردوش،یعنی روزی برگزار می شود که فریدون 16 ساله برای شکست ضحاک به طرف قلمرو حکومت او که (طبق افسانه های عامیانه) امروزه واقع در کوهی رو به روی امامزاده هاشم در جاده هراز است،حرکت کرد.
داستان نبرد فریدون و ضحاک طبق منابع ایرانی،از آنجا شروع شد که فرانک،مادر فریدون پس از کشته شدن شوهرش آبتین به دست جلادان ضحاک،فرزند نوزاد خود فریدون را به مرتعی در دامنه ی امیدوارکوه (واقع در ناحیه لفور) برد و به دست مردی گالش سپرد که به کار چوپانی اشتغال داشت.دژ امیدوارکوه که از هر سو در محاصره کوه های مرتفع قرار داشته و در طول تاریخ پیوسته محل مناسبی برای اختفای شاهان شکست خورده بوده است،مدت سه سال مخفیگاه فریدون بود.تا این که سر انجام ضحاک محل اختفای او را کشف کرد.به همین دلیل فرانک که دائم نگران حال فرزند خود و از دور مراقب وی بود،فریدون را با سرعت به البرزکوه برد و فریدون تا هنگام رسیدن به سن 16 سالگی نزد مردی پاک سرشت و فرزانه زندگی کرد.فردوسی در شاهنامه خود،پیرامون سال های زندگی فریدون نوشته است:

سه سالش پدروار از آن گاو شیر
همی داد هشیوار زنهارگیر
نشد سیر ضحاک از آن جست و جوی
شد از گاو گیتی پر از گفت و گوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار
شوم نا پدید از میان گروه
مر این را برم تا به البرزکوه
یکی مرد دینی بدان کوه بود
که از کار گیتی بی اندوه بود

فریدون در سن 16 سالگی به طور پنهانی نزد مادرش رفت و راز زندگی خود را از او جویا شد و هنگامی که در جریان قتل پدرش به دستور ضحاک قرار گرفت،از مردم مازندران لشکری بزرگ آراست و برای جنگ با ضحاک به محل حکومت وی رفت و در جریان جنگی که به وقوع پیوست و عده ی زیادی از رزمندگان و سپاهیان طرفدار وی به خاک و خون غلتیدند،بر ضحاک غلبه کرد و او را به زنجیر کشید.
مردم مازندران روز 28 تیرماه را روز پیروزی فریدون بر ضحاک می دانند و ضمن آن که در این روز جشن برپا می کنند،به تجلیل از جوانان سلحشوری می پردازند که در جریان جنگ فریدون و ضحاک جان باخته اند.
مردم مازندران این روز را « 26 عید ماه » می نامند،در طول سال هایی که از عمر برگزاری این سنت می گذرد،بزرگداشت در گذشتگان خود را نیز به مراسم افزوده اند و هر سال با فرا رسیدن این روز،مشعل هایی درست می کنند و بر ستون ایوان یا درخت های جلوی خانه ی شان می آویزند.همچنین با حضور در گورستان ها بر سر مزار اموات خود می روند و شمع یا سو چو (مشعل چوبی) می افروزند و بر ضحاک لعنت می فرستند.
در بعضی از روستاهای مازندران ،از دیرباز،رسم بر این است که مردم از چند روز مانده به عید ماه 26 مقدمات مراسم را تدارک می بینند.غذای مفصلی می پزند،شیرینی و میوه تهیه می کنند و صبح زود راهی زیارتگاه ها و گورستان ها می شوند و تا عصر در کنار مزار اموات می مانند،در آنجا غذا می خورند و خیرات می دهند و در حاشیه ی مراسم،بازار محلی تشکیل می شود و شرکت کنندگان در مراسم،به خرید و فروش می پردازند،سپس هنگام عصر زنان و دختران به خانه بر می گردند و چند نفر از مردان روستا،به نمایندگی از طرف دیگران،برای سرکشی به شالیزارها می روند و در بازگشت،نوید سر کشیدن ساقه های برنج را به اهالی روستای خود می دهند و اهالی روستا،بعد از شنیدن آن خبر خوش،برای شکرگزاری بابت رشد ساقه های برنج،در یک جا جمع می شوند و به جشن و شادمانی می پردازند.

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

اگر……


اگر……
اگر دروغ رنگ داشت هر روزشاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر عشق ارتفاع داشت من زمین را زیر پای خود داشتم و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی
اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد
و تمام محتوای سفره سهم همه بود
و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد
اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم
اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید
اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود
اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
و من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش می کردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و
ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم

استاد شهيد دكتر علي شريعتي 

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

همه تنهايند ...

از انسانها غمی به دل نگیر

زیرا خود نیز غمگینند! 
                        با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند!
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.

                پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند!

معلم شهيد دكتر علي شريعتي

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

زیبا سلام ...

روزهای گذشته اینقدر که درگیر کارای روزمره و تکراری بودم حس می کنم انگار از همه چی بریده شده بودم و داشتم توی یه گوی بزرگ دور خودم می چرخیدم و حالا که بعد این مدت به همه جا سر زدم دیدم همه ی چیز مثل قبل در جریانه. حتی دوستانم در ایران سبز ما بحثهای خوب و جالبی داشتن که واقعا از خوندنش لذت بردم.

این روزا مسافرای عزیز ما اومدن از اونجایی که همیشه آرزو دارم برم و دلم براش پر میزنه ، از سفر خانه خدا.

این روزا خیلی از خدا دور شدم .... خودش باید با بزرگواری خودش منو ببخشه . به یادش بودم همیشه دستمو توی دستاش داشته که الان اینجام و از این روزای پر از ترس و اضطراب و  گذشتم ولی من نتونستم هنوز شکرش رو به جا بیارم.

امروز هزار بار خدا رو شکرکردم که مادرم هست که باهاش حرفهایی که این مدت کسی نبود ،  رو بگم... خدا به همه ی اونایی که از مادرشون دورن صبر عطا کنه . آمین.

این مدت خودم به خودم امید دادم با اینکه چندبار زمین خوردم ولی به خودم گفتم باید که راهمو ادامه بدم حتی وقتی اونقدر سراشیب زندگی تنده که آفتاب توی چشات نشسته ولی باید ادامه بدم .

حدود بیست روزه هیچ کتابی نخوندم . این توی زندگی من یعنی فاجعه یعنی اینکه من یه چیزیم هست حتما.

روزهاست که دعا نکردم... روزهای خوبی برای دعا کردنه ...

زیبا سلام!
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

نه هركه چهره برافروخت دلبري داند...

نمايش قدرت در هر سطح كاري و اداري ، به رخ كشيدن تسلط بر جان و مال و ناموس مردم ، شكستن غرورديگران ، ‌ريختن آبروي هر كسي كه از خودشان نيست .
نردبان ساختن از من و تو براي پا گذاشتن بر حلقوم كساني كه حقدار اين خاك و اين ايرانند.
كي باشد كه اين قصر خيانت و دروغ بر سرشان خراب شود و من و تو بر اين خيال باطلشان جشن آزادي بگيريم .

نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
                          كلاهداري و آيين و سروري داند

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

سی و سه سال گذشت ...

شكوه ، تقوا و شگفتي از زيبايي شور انگيز طلوع خورشيد را بايد از دور ديد
اگر نزديكش شويم از دستش داده ايم .
لطافت و زيبايي گل در زير انگشتان تشريح مي پژمرد
آه كه عقل اين ها را نمي فهمد

حالا هیچ کس نمی داند در این روزهایی که گذشت و می گذرد دلتنگی معنایی نمی یابد چون دیدن نگاه عمیق شما به افق کویر مزینان از دور زیباست ...
حالا ما ماندیم واین شهر بی تپش ....
بگذار ما این روزها را تنها در رنج بمانیم شاید عبرت بگیریم از این تاریخی که  تکرارمی کنیم، از این فریاد بیداد گران در گوشمان....

دلم تنگه برای دیدنت ...


۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

یکسال از دروغ می گذرد....

یکسال ازدروغ گذشت

ما دوره کردیم لبخند دوستی آزادی و ایران

مشق کردیم  زندان خون بازی مرگ

عجب صبری خدا دادست...

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

خرمشهرآرميده در آغوش اروند ....

شهيد جهان آرا  
شايد خرمشهر امروز ديگر خوب به ياد نمي آورد چه كساني در خاكش راه رفته اند و چه كساني در اروند آرام گرفته اند . خرمشهر شايد اسامي كساني كه نامشان تنها در تابلوهاي شهرداري زينت بخش كوچه ها شده اند را كمتر به ياد آورد.
اما خرمشهر را ايران خوب بياد مي آورد آنگاه كه تنش پا مال دروغ و خون و نفرت بود .
سالهاست كه تنها نام يك نفر تمام تاريخ روز آزادي خرمشهر را به ياد مي آورد : شهيد محمد جهان آرا

روزها گذشته از حماسه هاي خرمشهر . حماسه هايي كه گفته مي شود  شايد يك قطره از آن اقيانوس مردميست  كه تنها و بي همراه مي جنگيدند مردمي كه شايد تنها فكرشان دفاع بود و گرفتن خاك پاك مادريشان.

مردمي كه مانند شهيد جهان آرا واقعا كربلا را مي ديدند و پرچم سرخي كه خبر از سالهاي حرام مي داد.
«از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین». ( قسمتي از وصيتنامه شهيد محمد جهان آرا)
ممد نبودي ببيني ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

امید پناه لحظه های ماست...


برای این روزهای سخت چه چیز مرهم خواهد شد؟
چه چیز پناه لحظه های خالی از صدای عزیزان این خانواده های زندانیان دربند دژخیم خواهد شد؟
چه جیزی ، چه حرفی ، چه معجونی زخم های این یکسالی که خونبار گذشت را آرام میکند؟
حرفی نیست جز امید ، جز پایداری و تحمل این روزها .

 ما اینجا ایستاده ایم . ببینید ما را ای کسانی که در پشت خانه های اهریمنیتان چنگال خود را بر قلب های جوانان این خاک پاک می کشید ببینید که چگونه ذره ذره وجودتان بر باد فنا تباه می شود.
ببینید که جوانان ایران من در لحظه لحظه های این روزها آرزوی مرگ شما را نفس می کشند .
در زندانهایتان گوهرهایی هستند که با کلامی ، این مردم را چون موج خروشان سیلاب  به سوی شما روانه خواهند کرد. بترسید از این همه زشتی و پلیدی که عاقبتی برایتان جز نابودی این سرای پوشالی و مرگ با مشتهای گره کرده این مردم ندارد.

رادمردان را چه بیم از آنکه روزی تنگ شد
                              جا بر آنان از فزونی حقیران بزرگ
                               

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

نگفتمت مرو آنجا كه آشنات منم ...؟


نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم؟!
درين سراب فنا چشمه ي حيات منم!
وگر بخشم روی صدهزارسال ز من
بعاقبت بمن آيی که منتـهات منم
نگفتمت که بنقش جهان مشو راضی
که نقش‌بند سراپردهء رضات منم
نگفتمت منم بحروتو يکی ماهی
مرو بخشک که دريای با صفات منم
نگفتمت که چو مرغان بسوی دام مرو
بيا که قوت پرواز و پروپات منم
نگفتمت که ترا ره زنند و سرد کنند
که آتش و تـپـش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفتهای زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمة صفات منم
نگفتمت که مگو « کار بنده از چه جهت
نظام گيرد؟» خلاق بی‌جهات منم
اگر چراغ‌ دلی دانک راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی! دانک کدخدات منم

مولانا جلال الدين 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

مديراني كه هر روز تكثير مي شوند ...


در طي سالهاي روي كار يودن دولت نهم خيلي وقتها شنيده و ديده  مي شد كه مديران بدون داشتن صلاحيت هاي لازم و كافي در مسند قدرت ادارات دولتي جا خوش كرده اند و طرح تكريم ارباب رجوع چيزي در حد ديوار نوشته اي بود كه زينت بخش تابلوي اعلانات اداره هاي دولتي بود.
اما حالا با روي كار آمدن دولت بعد از دولت نهم هم اين رويه با سرعت بيشتري ادامه دارد . امروز شما كمتر اداره يا نهاد و سازماني را مي بينيد كه از مديران با سابقه در امر مديريتي استفاده كند البته آندسته از كساني كه هميشه در قدرت و به نفع هر حزب و جناح يكار مي كنند مقوله اي جدا در سياست انتخاب مديران هستند كه بحث كردن در مورد آنها بي فايده است.
منظور من امروز مديراني هستند كه آنچنان بر اين ميز رياست تكيه زدند و تمام اتاقهاي اطراف  خود را به خويشاوندان خويش اختصاص دادند كه گويي بر ارثيه اي خانوادگي دست يافتند كه دولت هاي قبلي آن را غصب كرده بودند.
امروز كار درست در اين ادارات كالاي نايابي ست كه كمتر كسي آن را به ياد دارد. امروز مديران به تبعيت از سران مملكت در هر امري خود را محق به اظهار نظرمي دانند وآنچنان به تغيير سياست هاي سازماني  چه بسا به ضرر مردم و همچنين استفاده از حقوق بيت المال ادارات در امور شخصي و خصوصي  مشغولند كه معلوم نيست مسير پيشرفت اين جامعه را چندين سال به عقب خواهد برد.
امروز اينها مديراني هستند كه مانند گياهان رونده هر روز تكثير مي شوند و خود را به ديواره ي اين سازمانها و ادارات مي چسبانند به اميد سهم بيشتري از بودجه اي كه سالهاست  هرز مي رود.

 يارب مكن كه گدا معتبر شود...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد...

سال قبل در این روزها چه کسی فکر می کرد که عاقبت فریادهای امیدوار ما خشم و زندان و قتل و اعدام است و خون. چه کسی فکر می کرد دوستان و مردمان عادی در همسایگی ما بشوند رهبر . بشوند پیشاهنگ این راه دراز و سخت . بشوند امید روزهای پیش رو برای رسیدن به حقی که به راحتی در یک روزبهاری از ما گرفته شد و چشمهای به نم اشک نشسته در کمال ناباوری این تلخی را نفس کشیدند و تنها آه بود و سکوت . تنها اشک بود و خون که در راه بازپس گیری آن به راه افتاد.
حالا در این روزهای به ظاهر آرام آتش های زیر خاکستر امید تک تک لحظه های سخت و گزنده ایست که خبرهای ناخوش در آن از دور و نزدیک می رسد. از اوین . از صبحگاهان دلگیر . از صدای فریاد در پای طناب دار.
حالا همه ی این روزهای پیش رو متعلق به من و تواند. می دانی همه ی این روزهای پیش رو امیدوار من و تواند برای
 ادامه ی این راه ناگزیر ؟
  گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
                                جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

خانه خالي بود و خوان بي آب و نان ...


موجها خوابيده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه هاي شعله ور خشكيده اند
آبها از آسيا افتاده است
در مزار آباد شهر بي تپش
واي جغدي هم نمي آيد به گوش
دردمندان بي خروش و بي فغان
خشمناكان بي فغان و بي خروش
آهها در سينه ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال ها
آبها از آسيا افتاد هاست
دارها برچيده خونها شسته اند
جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
پشكبنهاي پليدي رسته اند
مشتهاي آسمانكوب قوي
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
يا نهان سيلي زنان يا آشكار
كاسه ي پست گداييها شده ست
خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود
اين شب است ، آري ، شبي بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزي نبود
باز ما مانديم و شهر بي تپش
و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
گاه مي گويم فغاني بر كشم
باز مي بيتم صدايم كوته ست
باز مي بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها
گويدم گويي كه : من لالم ، تو كر
آخر انگشتي كند چون خامه اي
دست ديگر را بسان نامه اي
گويدم بنويس و راحت شو به رمز
تو عجب ديوانه و خودكامه اي

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

بدون ترس زندگی کن ...


شخصی نظاره گر تلاش و حرکت یک پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچکی بود که بر روی پیله ایجاد شده بود.
بعد از مدتی فعالیت و حرکت پروانه به اتمام رسید و ظاهر امر  نشان می داد که پروانه دیگر قادر به ادامه تلاش برای خارج شدن از پیله نمی باشد.
 شخص ناظر بر آن شد که به پروانه كمك كند و با قیچی پیله را باز كرد.  پروانه به راحتی از پیله خارج شد.
 و بعد  با خوشحالی از عملی که انجام داده ، به تماشای پروانه ادامه داد و انتظار داشت كه بالهای پروانه باز و  گسترده شوند و پروانه پرواز کند.
ولی  هیچ اتفاقی نیفتاد! و پروانه هرگز نتوانست که پرواز کند !!
گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.
اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم ، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم 

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

رسم خوب‌اوج‌گرفتن...

عقاب وقتی می‌خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه‌ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می‌نشیند!
می‌دانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از رو‌به‌رو بیاید!
عقاب به محض این‌که ‌آمدن گردباد را حس‌کرد، بال‌های خود را می‌گشاید و اجازه می‌دهد ‌باد، او را با خود بلند کند.
به محض این‌که طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده‌ی بلند‌پرواز، سر خود را به‌سوی آسمان بلند می‌کند و عمود بر طوفان می‌ایستد و مانند گلوله‌ی توپی، به سمت بالا پرتاب‌می‌شود. او آن‌قدر با کمک باد مخالف، اوج‌می‌گیرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آن‌گاه با چرخش خود به‌سوی قله‌ی موردنظر، در بالاترین نقطه‌ی کوهستان، مأوا می‌گزیند.
خوب به شیوه‌ی عقاب برای بالارفتن دقت کنید. او منتظر حادثه می‌ماند، حادثه‌ای که برای مرغ‌های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می‌نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند.
وقتی طوفان از راه می‌رسد، عقاب به‌جای زانوی غم بغل‌گرفتن و در کنج سنگ‌ها پناه‌گرفتن، جشن می‌گیرد و خود را به بالاترین نقطه‌ی وزش باد می‌رساند و از آن‌جا، سنگین‌ترین ضربه‌های گردباد را به نفع خود به‌کار می‌گیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم، به نفع خویش استفاده می‌کند.
او نه‌تنها از نیروی مخالف نمی‌هراسد، بلکه منتظر آن نیز می‌نشیند‌ چراکه می‌داند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که می‌تواند او را به فضای بالاتر پرتاب کند.
انرژی اوج، به رایگان به کسی داده نمی‌شود. به‌طور اساسی در قانون بقای طبیعت، تقلای بقای نیروهای منفی، ایجاب می‌کند که تعداد نیروهای مخالف در زندگی، همیشه بیش‌تر از جریان موافق شما باشد.
پس اگر قرار است نیروی کمکی برای صعود شما حاصل گردد، قاعدتاً باید این نیرو از سوی مخالفان شما تأمین شود‌ بنابراین وقتی اتفاقی خلاف میل شما رخ‌می‌دهد، به‌جای عقب‌نشینی و سرخوردگی و واگذار کردن میدان، بی‌درنگ عقاب‌گونه جشن بگیرید و این رخداد ناخوشایند را به فال نیک گرفته و سعی‌کنید ‌در لابه‌لای این حادثه‌ی به‌ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پیدا کنید و با استفاده از نیروی مخالف، خود را به خواسته‌ی خویش نزدیک سازید.
نیرویی که قرار است باعث صعود شما در زندگی شود، توسط همان کسانی فراهم می‌شود که درحال حاضر، مخالف جدی شما هستند و قصد نابودی‌تان ‌را دارند.
این شما هستید که باید منتظر فرصت باشید و با تأمل و آمادگی و صبر و تدبیر به‌موقع، از این نیرو برای بالا‌رفتن و اوج‌گرفتن استفا‌ده کنید.
پس هرگز از وجود سختی و زحمت و نیروی مخالف در زندگی و کار و تحصیل و... خود گله‌مند نباشید. این‌ها مخازن انرژی پرواز شما هستند و اگر نباشند، شاید هرگز صعودی در زندگی‌تان حاصل نگردد.
به‌جای دست روی دست گذاشتن و از وجود مشکل‌ها و مخالفت‌ها گله‌‌کردن، کمی چشم دل خود را باز کنید و به حکمت پنهان در مصیبت‌ها و سختی‌های زندگی بیندیشید.
خالق هستی با هیچ موجودی حتی بدترین مخلوقات عالم هم دشمنی ندارد و اگر اتفاقی رخ‌می‌دهد که به‌ظاهر، آزاردهنده و ناخوشایند است، شک نکنید که او در هر‌چه رقم می‌زند، خیر و برکت و سعادت پنهان است. این ما هستیم که باید شجاعت رویارویی با جریان‌های مخالف را داشته باشیم و در وقت مناسب، بال‌های خود را بگشاییم و چرخش صعود خود به سمت بالا را تجربه کنیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

رفتن رسيدن است ...


موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است
پر می‌کشیم و بال، بر پرده‌ی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم، جز سایه‌ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است