۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

امروز چشمهای تو می شود وطن من ...

با شکوهي مثل آواز عشاير وقت کوچ
مثل رقصيدن مرداي سفيد پوش بلوچ
مثل تقش کاشي کاري روي طاق اجري
مثل ضرباي دهل توي ترانه لري
تو قشنگي مثل برق سينه ريز نقره کوب
مثل لهجه زلال ماهي گيراي جنوب
قصه دف زن کرد يا سوار ترکمن
نمي زاري تن بدم به ننگ آواره شدن
هم خاک من هم خاطره چشماي تو يعني وطن
از عطر تو شروع شدن مرزاي سرزمين من
بي دريغي مثل جنگلهاي تن سبز شمال
مثل چشمه اي که جا مي شه تو کوزه سفال
رو سر انگشت تو ان هلال ماه دشت لوت
منو بيرون مي کشي از توي باتلاق سکوت
ساده اي درست مثل بومياي ساده کيش
مثل کوچه هاي يزد و خونه هاي کاه گليش
تو مثل جادوي ساز عاشقاي آذري
نمي زاري تن بدم به غربت و دربدری
هم خاک من هم خاطره چشماي تو يعني وطن
از عطر تو شروع شدن مرزاي سرزمين من


امروز چشمهای تو می شود وطن من ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

در نظربازي ما بي خبران حيرانند