۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد...

سال قبل در این روزها چه کسی فکر می کرد که عاقبت فریادهای امیدوار ما خشم و زندان و قتل و اعدام است و خون. چه کسی فکر می کرد دوستان و مردمان عادی در همسایگی ما بشوند رهبر . بشوند پیشاهنگ این راه دراز و سخت . بشوند امید روزهای پیش رو برای رسیدن به حقی که به راحتی در یک روزبهاری از ما گرفته شد و چشمهای به نم اشک نشسته در کمال ناباوری این تلخی را نفس کشیدند و تنها آه بود و سکوت . تنها اشک بود و خون که در راه بازپس گیری آن به راه افتاد.
حالا در این روزهای به ظاهر آرام آتش های زیر خاکستر امید تک تک لحظه های سخت و گزنده ایست که خبرهای ناخوش در آن از دور و نزدیک می رسد. از اوین . از صبحگاهان دلگیر . از صدای فریاد در پای طناب دار.
حالا همه ی این روزهای پیش رو متعلق به من و تواند. می دانی همه ی این روزهای پیش رو امیدوار من و تواند برای
 ادامه ی این راه ناگزیر ؟
  گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
                                جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد